بگذار تا کربلا کولت کنم!
17 آذر 1394 توسط همتی
حسین قدیانی
تا کربلا، حدودا ۵۰ کیلومتر مانده بود. دو روز و نیم راهپیمایی، رمقی برایم باقی نگذاشته بود. کفش مناسبی هم نپوشیده بودم بدبختی! چند جای پایم تاول زده بود. میسوخت! گوشهای نشستم و کفش و جوراب را درآوردم تا نفسی تازه کند پاهایم. چند دقیقه بعد بلند شدم راه بروم که زانوهایم شروع کرد لرزیدن. نه! دیدم این کاره نیستم. دوباره نشستم، تا بیشتر استراحت کنم. توی این فکر بودم که خانم زینب و بچههای امام حسین (ع) چه کشیدند در این راه… ناگاه مردی جلو آمد و بنا کرد هر دو پایم را ماساژ دادن! حتی رفت برایم تشک آورد که بهتر ماساژم دهد. رفت برایم شربت آورد. رفت برایم آب قند آورد.
صفحات: 1· 2