يك ساعتِ ويژه
پدر دير وقت ، خسته از كار به خانه برگشت. دم در دختر شش سالهاش را ديد كه در انتظار او بود.
‐ سلام بابا! میتونم یه سئوال از شما بپرسم؟
‐ بله حتما ! چه سئوالي؟
‐ بابا! شما براي هرساعت كار چقدر پول مي گيريد؟ 4 هزار تومان
دختر كوچك در حالي كه سرش پائين بود آه كشيد. بعد به بابا نگاه كرد و گفت: مي شود هزار تومان به من قرض بدهيد؟
پدر عصباني شد و گفت: اگر دليلت براي پرسيدن اين سئوال، فقط اين بود، كه پولي از من بگيري كاملا در اشتباهی سريع به اطاقت برگرد و برو فكر كن كه چرا اينقدر خود خواه هستي. من هر روز سخت كار مي كنم و آن وقت تو این طور جواب زحمات من را میدهی.
دختر كوچك، آرام به اتاقش رفت و در را بست.
پدر یک ساعت بعد آرام شد و فكر كرد كه شايد با دختر كوچكش خيلي تند رفتار كرده است. به خصوص اينكه خيلي كم پيش مي آمد دخترش از او درخواست پول كند.پدر به سمت اتاق دخترش رفت و در را باز كرد.
صفحات: 1· 2