مزه آن نان و مربا
در اوايل طلبگي يک روز که از قم به اصفهان ميرفتم، همراه فردي که نميشناختم با راننده وانت نيساني همسفر شديم. در راه، آن مرد ناشناس خاطرهاي گفت که برايم عجيب بود. ميگفت اوايل انقلاب که بنزين سخت پيدا ميشد، در اتوبان تهران مشغول رانندگي بودم که فردي گالن به دست را ديدم که کنار پيکان استيشناش ايستاده، توقف کردم که ببينم چه ميخواهد. گفت: يا لطف کرده و به من بنزين بدهيد يا مرا تا پمپبنزين برسانيد.
عقب ماشين دو گالن بنزين داشتم. صندوق عقب را که باز کردم چشمش که به کلمن آب يخ افتاد، گفت «آب هم نداريم؟ 48 ساعت است اينجا با خانواده معطل هستيم.» کلمن آب را به همراه مقداري نان و مربا که در ماشين داشتم به او دادم که با خانواده بخورند، خودم هم مشغول چسباندن باک سوراخ ماشيناش شدم. بعد خداحافظي کردم و رفتم.
سالها بعد با کاميوني که خريداري کردم به طرف رفسنجان ميرفتم. نزديک رفسنجان ماشينم خراب شد. داخل شهر سراغ تعميرگاه ماشينهاي بزرگ را گرفتم. به محل تعميرگاه که رسيدم، شاگرد مکانيک گفت: او الان نيست. جلوي مغازه يک استيشن قديمي ديدم. منتظر ماندم. تعميرکار که آمد، پرسيد اهل کجايي؟ وقتي گفتم اصفهان، گفت «با خودم عهد کردهام اگر اصفهاني در راه ماند، هر چه بتوانم به او کمک کنم.» گفتم: چرا؟ گفت «چون يک بار در اتوبان تهران بيبنزين شدم و… يک اصفهاني به دادم رسيد.» تازه متوجه شدم همان پيکان استيشن که در راه مانده بود روبهروي مغازه است. به تعميرکار گفتم: و آن اصفهاني کلمن يخ هم به تو داد؟ پرسيد: چي ميگي؟ گفتم: و خودش باک ماشينات را هم چسباند؟ مکانيک تازه مرا شناخت و بعد با اصرار مرا به منزلش برد و در منزل خيلي عالي از ما پذيرايي کرد.
ميگفت «مزه آن نان و مربا هنوز زير زبانمان است.»