دل نوشته های یک خادم
17 شهریور 1392 توسط همتی
سلام بانو
هفته قبل که برای عرض ارادت و خدمت در بارگاه نورانی تان، مشرف شده بودم، با پر، توی دستم و لباس فرم، ابهتی خاص پیدا کرده بودم؛ ابهتی که تنها در خاندان رسول خاتم صل الله علیه و آله و منسوبانشان است ( البته شما خاندان هدایت و کرامت هرگز این ابهت را به خود نمی دیدید ولی همه ی عالم محو آن است ولی امثال چو منی از داشتن آن ابهت عاریه ای سرمست و مغروریم). روی صندلی نشسته بودم، صدای سخنرانی به گوش می رسید.از دور خانمی میانسال به سمتم می آمد، به احترام و رسم ادب بلند شدم و با او سلام و علیک گرمی کردم و خوش آمد گفتم. ولی چهره ی او گرفته به نظر می رسید. بعد از احوالپرسی، گله گزاری را شروع کرد؛ “خدا کنه حرف هایی را که زده می شه خودشون هم عمل کنند!!” برای همدردی گفتم:” ان شاءالله عمل می کنند وگرنه حرفشون اثر نخواهد داشت."
گفت :” نه کی گفته، اگه مربوط به بچه های خودشون بود، قاعده و قانون استثنا داشت و رعایتش نمی کردن ولی نوبت که به بقیه می رسه، ذره ای کوتاه نمی یان.”
کنجکاو شدم و گفتم: چطور مگه؟
گفت: کی گفته باید خادم، متاهل باشه؟! چه گناهی کردن اونهایی که ازدواج نکردن؟! مگه تو زمان خادمی چه کاری انجام می شه که یه مجرد نمی تونه، انجام بده؟! مگه خانم حضرت معصومه(سلام الله علیها) مجرد نبوده؟! حالا چرا خدامش باید متاهل باشن؟!….
تازه فهمیدم که اون بنده ی خدا از چی و برای چی اینقدر ناراحت است، براش درمورد این گفتم که بلاخره هر جایی، قانون و مقرراتی مخصوص به خودش داره و حتما دلیل و منطقی پشت این قانون هست و هر کاری شرایط و ضوابطی داره و… ولی او روی حرفش اصرار داشت و در نهایت وقتی دید من دیگه حرفی برای زدن ندارم با تشکر و خداحافظی، رفت.
خانم جان! راستش را بخواهید خودم هم از جوابهام راضی نشدم و فکر می کنم اون خانم هم توجیه نشد آخه حرف، حرف دل است و با توجیه و دلیل، قانع نمی شود. آخه در کنار و جوار شما بودن اونقدر لذت بخش و شیرین و آرامش زا است که وقتی به خود من گفتند که از فلان تاریخ می تونم برای خدمت گزاری به شما بیایم؛ در پوست خودم نمی گنجیدم.
پسر 11 ماهه ام با شعف خاصی پرم را به دست می گیره و می بویه و تکون می ده و از حالا برای نوکری شما تمرین می کنه.
خانم اینجا پای دل در میونه و دل عاشق شما قانون و مقررات سرش نمی شه.همون دلی که وقتی هوایی شما می شه به عشق زیارتتون شبهای سرد زمستون و شبهای گرم تابستون، اونقدر پشت درب حرمتون می موند تا اولین زائرتون باشه(آیت الله مرعشی نجفی رحمت الله علیه). همون دلی که با اینکه خودش از بزرگان و مورد احترام خاص و عام بود، چنان بالاسر مرقد مطهرتان دست به سینه می ایستاد که گویا از عوامه (آیت الله بهجت رحمت الله علیه)، همون دلی که خادم مخلص برادر بزرگوارتون را از فرسنگها دورتر فقط برای ساعتی خدمتگزاری به مشهد می کشونه، همون دلی که شما را از مدینه به دنبال امام و مراد و برادرتون به ایران کشاند و مهمان ما قمی ها، شدید.
خانم خوبی ها! توفیقم دهید تا همیشه مثل امروز از بودن در کنارتان، به خود ببالم و لحظه شمار ثانیه های رسیدن به جوارتان باشم، تا دست بر سینه بگویم: السلام علیک یا بنت موسی بن جعفر.