• خانه 
  • تماس  
  • فهرست مطالب 

درآوردن گلوله از ستون فقرات با انبردست!!

05 مهر 1392 توسط همتی

قنبر همين‌طور که به سينه رو خاک افتاده بود، داد زد: راست مي‌گي؟! تو را خدا، قطع نخاع نشم! مرمي گلولة قناسه، نصفش توي ستون فقرات و نصفش بيرون بود. شروع کردم به گفتن «لا اله الا الله محمداً رسولُ الله» و «لاحَولَ وَلا قُوَةَ الا بالله». بدجوري ترسيده بودم.

قنبر که توي آن وضعيت شوخي‌اش گرفته بود، گفت: مگر زلزله آمده؟ حکماً نماز آيات هم دارد! گفتم: آدم به ميت که دست بزند، غسل هم دارد، چه برسد به نماز ميت. خنديديم.

قنبر دودانگه آرامش عجيبي داشت. گفتم: مرد! تو چه‌طور گلوله خوردي و خودت حاليت نيست؟! تو ديگر کي هستي بابا؟! فکر مي‌کني شوخي مي‌کنم يا گذاشتمت سرکار؟! والله قسم؛ گلوله قناسه است.

بدن که سرد شود، تازه درد سراغ آدم مي‌آيد. قنبر انگار سست شد و يک مرتبه حالش بد شد. گفتم تکان نخور تا بروم و کمک بياورم. گفت: اگر عراقي‌ها آمدن چه؟ گفتم: هيچي، خودت را بزن به مردن.

دويدم به‌ طرف خط اول که امدادگرها را بياورم. «عزيزپور» را که دکتر عزيزپور صدايش مي‌کرديم، پيدا کردم. البته دکتر نبود، امدادگر بود. تو محله خودشان آمپول مي‌زد، به همين خاطر معروف شده بود به دکتر. خودش هم ژست دکتر‌ها را مي‌گرفت. همراه يکي ديگر از بچه‌ها به نام «محمد خراساني» از روستاي قلي‌آباد گرگان، به‌سرعت خودمان را رسانديم بالاي سر قنبر. قنبر بي‌حس و حال افتاده بود کف کمين.

عزيزپور کوله‌اش را باز کرد و مقداري مايع ضدعفوني کننده ريخت روي گلوله و بعد انبردستش را بيرون آورد. زدم زير خنده. قنبر که بي‌حس و بي‌رمق مي‌ناليد، گفت: چه شده؟ باز نکند سرنيزه‌اي، چيزي گير آورديد؟! امدادگر خنديد و گفت: نه داداش! مي‌خواهم فنرکشي کنم. قنبر گفت: شما را به‌خدا، فقط فلجم نکنيد. اگه بهش مي‌گفتيم که قرار است با انبردست گلوله را از کمرت دربياوريم، شايد بي‌هوش مي‌شد.

آرام در گوش امدادگر گفتم: راستي‌راستي مي‌خواهي با انبردست گلوله را دربياوري؟ گفت: پس چه فکر کردي؟ من تخصصم را از دانشگاه گرفتم.

با تعجب گفتم: يعني تو واقعاً دکتري؟!

انبردست را انداخت بيخ گلوله و گفت: پس چي؛ تازه مکانيکي لُجستيک هم خوندم. جلّ‌الخالق! ديگر اين‌طورش را نشنيده بودم. با تمام وجود گلوله را کشيد.

قنبر آخ بلندي گفت و داد زد: شما داريد چه گندي به کمرم مي‌زنيد؟! امدادگر عرقش را با چفيه خشک کرد و يک آه از ته دل کشيد و گفت: جراحي با موفقيت به پايان رسيد، خبرش را فردا شبکة شلمچه منتشر مي‌کند.

با حيرت و ترس در گوش قنبر گفتم: پايت را تکان بده. تکاني خورد و خيالم راحت شد. قطع نخاع نشده بود و مثل فنر از جايش پريد.

منبع: فارس

صفحات: 1· 2

مطلب قبلی
مطلب بعدی
 نظر دهید »

موضوعات: گلزار خوبان, با یک مناسبت لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...

فید نظر برای این مطلب

خرداد 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            

ادبستان

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • با اخبار
  • با ولایت
  • نکته های ناب
  • پیامک
  • با خاندان رسالت
    • میلاد نور
    • شهادت نور
  • روانشناسی
    • فرزندپروری
    • خانواده
    • مهارتهای زندگی
    • تحصیلی
  • در محضر خوبان
  • گلزار خوبان
  • با یک مناسبت
  • از زبان قلمم
  • در رساله

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس